مطالب و دروس پیرامون پایه نهم حلی1

هر مطلب یا جزوه یا برگه‌ای را لازم دارید کافی است اطلاع دهید تا برایتان بگذارم.

مطالب و دروس پیرامون پایه نهم حلی1

هر مطلب یا جزوه یا برگه‌ای را لازم دارید کافی است اطلاع دهید تا برایتان بگذارم.

...

بایگانی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های زیبا» ثبت شده است

روزی نصرالدین کنار نهر آبی نشسته بود که ده نفر نابینا به او رسیدند و گفتند: در مقابل دریافت نفری یک دینار ما را از نهر بگذران.او 9 نفر را رد کرد و هنگامی که داشت نفر آخری را از آب می گذراند ناگهان نابینای بیچاره داخل آب افتاد. با سر و صدای او بقیه متوجه غرق شدن او گردیدند و بانگ بر آوردند که چرا مواظب نبودی و موجب غرق شدن برادر ما گردیدی؟ او در جواب گفت: من یک دینار ضرر کرده ام شما چرا ناراحتید و داد و فریاد راه انداخته اید؟!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۷
محمدعلی ایلخانی

روزی نصرالدین باری به دوش حمالی گذاشت که همراهش به منزل بیاورد. دربین راه حمال گم شد و هر چه گشت او را نیافت تا ده روز کارش جستجوی او بود بالاخره روز دهم با جمعی از دوستانش از کوچه می گذشتند که چشمش به آن حمال افتاد که بار دیگری به دوش دارد به دوستانش گفت: این همان حمال است که من در تعقیبش هستم . ولی بدون این که به حمال حرفی بزند، از آن جا دور شد . دوستانش پرسیدند: چرا از حمال باز خواست نکردی و بارت را مطالبه ننمودی ؟ گفت: فکر کردم اگر اجرت این ده روز حمالی را از من بخواهد چه کنم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۵
محمدعلی ایلخانی

وقتی نصرالدین مریض شد جمعی از اقوامش به دیدن او آمدند، نشستند و خیال رفتن نداشتند. او که به تنگ آمده بود برخاست و گفت: خداوند مریض شما را شفا داد، برخیزید و به خانه بروید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۴
محمدعلی ایلخانی

زن نصرالدین به عقل خود خیلی می نازید و همیشه پیش شوهرش از خود تعریف می کرد. روزی گفت: مردم راست گفته اند که دارای عقل سالم و درستی هستم. او جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به کار نمی بری به همین دلیل سالم مانده است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۴
محمدعلی ایلخانی

نصرالدین خود را از دست طلبکاران به مردن می زند، او را شستشو داده کفن می کنند و در تابوت نهاده به طرف گورستان می برند تا دفن کنند اما تشییع کنندگان راه قبرستان را گم می کنند و هر چه می گردند موفق نمی شوند به یافتن راه، نصرالدین که طاقت خنگی آن ها را نداشت از میان تابوت بلند شد و گفت راه قبرستان از آن طرف است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۷
محمدعلی ایلخانی

شبی از شب های سرد زمستان نصرالدین خوابیده بود که ناگاه سر و صدای زیادی از کوچه به گوشش رسید. او برای این که ببیند چه خبر است لحافش را به دور خود پیچید و به کوچه رفت . اتفاقا رندی دست انداخت و لحاف او را از دوش او بر داشت و فرار کرد و در همین بین غائله دعوا نیز خوابید. نصرالدین که چنین دید، بدون لحاف به خانه برگشت. زنش پرسید: این سر و صدا برای چه بود و مردم چرا دعوا می کردند؟ او گفت : چیزی نبود تمام دعوا بر سر لحاف من بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۳
محمدعلی ایلخانی

گویند روزی نصرالدین ده تا خر داشت. روزی بر یکی از آن ها سوار شد و بقیه خر ها را شمرد چون خری را که خود سوار بر آن بود نمی شمرد دید تعداد آن ها نه تا است سپس پیاده شد و شمارش کرد دید ده تا درست است . چندین بار سواره و پیاده آن ها را شمرد همان نتیجه اول به دست می آمد کاملا" گیج شده بود و علت را نمی فهمید. عاقبت پیاده شده و گفت: این خرسواری به گم شدن یک خر نمی ارزد!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۱
محمدعلی ایلخانی

شخصی نزد نصرالدین آمد و پرسید : می گویند شما سرکه هفت ساله دارید آیا راست است؟او جواب داد بله ، آن شخص گفت: خواهش می کنم یک کاسه به من بدهید.نصرالدین گفت: عجب ، اگر می خواستم آن را به هر کس بدهم که یک ماه هم نمی ماند و هفت ساله نمی شد.!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۹
محمدعلی ایلخانی

روزی نصرالدین سه کیلو گوشت خرید و به خانه برد که زنش غذایی درست کند. زنش گوشت را کباب کرد و با زن همسایه با فراغت خوردند . چون نصرالدین به خانه آمد و غذا خواست زنش گفت: مرا ببخش که غافل شدم و گربه تمام گوشت ها را خورد. نصرالدین گربه را گرفت و در ترازو گذاشت و دید سه کیلو بیشتر نیست پس خطاب به زنش گفت: ای بد جنس این وزن سه کیلو گوشت ، پس وزن گربه کجاست؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۸
محمدعلی ایلخانی

روزی نصرالدین در بالاخانه بود که صدای در خانه بلند شد.اواز بالا پرسید:کیست؟کسی که در می زد، گفت بی زحمت بیایید پایین در را باز کنید.نصرالدین پایین آمد و در را باز کرد . چشمش به گدایی افتاد که گفت: محض رضای خدا یک لقمه نان به من بده. نصرالدین گفت: با من بیا بالا. مرد فقیر به دنبال او از پله ها بالا رفت، چون به بالاخانه رسیدند نصرالدین گفت: خدا بدهد، چیزی ندارم. گدا گفت: خوب مرد حسابی تو که نمی خواستی چیزی به من بدهی چرا همان پایین به من نگفتی و از این همه پله مرا بالا آوردی!؟ نصرالدین گفت: تو که چیزی می خواستی ، چرا از همان پایین نگفتی و مرا تا دم در کشاندی؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۶
محمدعلی ایلخانی

شخصی که ادعای معلومات بسیار داشت روزی در مجلسی که نصرالدین هم آن جا بود داد سخن می داد و اظهار وجود می کرد و خود را برتر از همه می پنداشت. نصرالدین که از دست لاف و گزاف او به تنگ آمده بود پرسید: این معلومات را از کجا فرا گرفته ای؟ آن مرد گفت: از کتاب های بسیاری که مطالعه کرده ام. نصرالدین گفت: مثلا" چند کتاب خوانده ای ؟ آن شخص گفت:به قدر موهای سرم.نصرالدین که می دانست آن شخص کچل است و حتی یک تار مو هم به سر ندارد ، ذربینی از جیب در آورد و بعد از برداشتن کلاه او ذربین را روی کله بی موی او گرفت و پس از دقت بسیار گفت: معلومات آقا هم معلوم شد چقدر است!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۳
محمدعلی ایلخانی

روزی نصرالدین به میدان مال فروشان رفته بود تا خر بخرد .جمع زیادی از دهاتی ها آن جا بودند و بازار خر فروشی رواج داشت. در این بین مردی که ادعای نکته سنجی می کرد با خری که بار میوه داشت از آن جا می گذشت خواست کمی سر به سر او بگذارد پس گفت: در این میدان به جز دهاتی و خر چیز دیگری پیدا نمی شود. نصرالدین پرسید: شما دهاتی هستید؟ مرد گفت: خیر . نصرالدین گفت: پس معلوم شد که چه هستید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۱
محمدعلی ایلخانی

روزی نصرالدین الاغ خود را به بازار برد تا بفروشد. در بین راه الاغ در لجن زاری افتاد و دمش کثیف شد. او با خود گفت: اگر الاغ را با این دم کثیف به بازار ببرم ممکن است خوب نخرند. و با این خیال دم الاغ زبان بسته را برید و در خورجین نهاد. چون به میدان مال فروشان رسید شخصی مشتری الاغ شد وقتی با دقت اعضای حیوان را نگاه کرد متوجه دم بریده آن شد و گفت: این الاغ هیچ عیبی ندارد الا این که دمش را بریده اند و من الاغ بی دم نمی پسندم. نصرالدین با عجله گفت: شما اول معامله را تمام کنید و از بابت دم نگرانی نداشته باشید من آن را از خورجین در آورده به شما تقدیم می کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۷
محمدعلی ایلخانی

روزی نصرالدین خر خود را به بازار برد تا بفروشد، ولی هر مشتری که داوطلب خریدن آن درازگوش می شد. اگر از جلو می آمد خر می خواست او را گاز بگیرد و اگر از عقب می رفت به آن لگد می زد. شخصی به او گفت : با این بد ادایی هایی که این حیوان از خود در می آورد هیچ کس خریدارش نمی شود. نصرالدین گفت: من هم برای همین این حیوان را به بازار آورده ام تا مردم بدانند که من از دست این حیون چه می کشم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۴
محمدعلی ایلخانی

روزی بهلول از مسجد «ابوحنیفه» می‌گذشت، دید خطیب مردم را موعظه می‌کند. ایستاد و به سخنانش گوش داد. او می‌گفت: جعفربن محمد عقیده دارد که کارها با اختیار از بندگان، در صورتی که آنچه از بندگان انجام می‌دهند خواست خداست و انسان از خود اختیاری ندارد. دیگر این که در روز قیامت شیطان در آتش می‌سوزد و حال آن که شیطان از آتش آفریده شده است و آتش هم جنس خود را عذاب نمی‌کند.


دیگر این که خداوند موجود است؛ ولی نمی‌شود او را دید، در صورتی که این دروغ است و هر موجودی دیدنی است.

آنگاه بهلول کلوخی از زمین برداشت و سر خطیب را هدف گرفت و آن را شکست و خون جاری شد، سپس فرار کرد. خطیب نزد خلیفه آمد و از بهلول شکایت کرد.

خلیفه دستور داد بهلول را بیاورند و چون بهلول حاضر شد به او گفت: چرا چنین کردی؟

بهلول گفت: علت را از خود وی سوال کنید. او می‌گوید: بندگان اختیاری ندارند و همه کارها به دست خداست. اگر اعتقاد او چنین است پس سر او را خداوند شکسته و من تقصیری ندارم.

او می‌گوید: جنس از هم جنس خود متاثر نمی‌شود و عذاب نمی‌بیند وقتی انسان از خاک است چرا باید از همجنس خود متاثر و ناراحت شود؟

او معتقد است که هر موجودی باید دیده شود. خلیفه از وی سوال کند که آیا این درد که او از این زخم احساس می‌کند دیده می‌شود؟! این را گفت و از نزد خلیفه رفت.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۳
محمدعلی ایلخانی