داستان مزد حمالی
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ق.ظ
روزی نصرالدین باری به دوش حمالی گذاشت که همراهش به منزل بیاورد. دربین راه حمال گم شد و هر چه گشت او را نیافت تا ده روز کارش جستجوی او بود بالاخره روز دهم با جمعی از دوستانش از کوچه می گذشتند که چشمش به آن حمال افتاد که بار دیگری به دوش دارد به دوستانش گفت: این همان حمال است که من در تعقیبش هستم . ولی بدون این که به حمال حرفی بزند، از آن جا دور شد . دوستانش پرسیدند: چرا از حمال باز خواست نکردی و بارت را مطالبه ننمودی ؟ گفت: فکر کردم اگر اجرت این ده روز حمالی را از من بخواهد چه کنم؟
۹۴/۰۹/۰۲
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.